۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

شادترین جای دنیا

زمستان چهار سال قبل بود.شش ماه از ورودمان به کانادا می گذشت و دو ماه بود که به خاطر شغل شوهرم تازه به این شهر دورافتاده و سردسیر اومده بودیم.. دو ماه اول که در خانه ای که از طرف شرکت در اختیارمان گذاشته بودند سر کرده بودیم و حالا چند روزی می شد که خانه ای را در همان خیابان اجاره کرده بودیم.. همانجا اجاره کردیم از آن جهت که مثلا راه و چاه آن محله را تا اندازه ای یاد گرفته بودیم.  اون روزها در خانه بودم. چند ماهی بعد از آن بود که کالج را شروع کردم.. یکی از وظایف من - و مهمترینش- در آن زمان این بود که دخترم را به سرویس مدرسه سوار کنم و موقعی که برمی گشت سر ایستگاه حاضر باشم که تحویلش بگیرم. چنانچه من نبودم راننده اتوبوس پیاده اش نمی کرد.. اون روز  صبح که می خواستم ماشینو از پارکینگ در بیارم و بروم برای خرید زده بودم به ماشین همسایه.. فکر کن قیافه مهاجرها و غریبه ها را داشته باشی و دو روز باشه که به خونه جدیدی اومده باشی و همه همسایه ها کنجکاو باشند که بدونند از چه کره ای به سرزمین آنها مهاجرت کرده ای و همون اول کار هم زده باشی ماشینشونو داغون کرده باشی! هنوز تو گیجی تصادف و صحبتها با زبان الکن و ندونستن اینکه در موقع تصادف باید چکار کرد و یادآوری نگاه تنفرآمیز همسایه به من غریبه زبون نفهم بودم که دیدم نزدیک ظهره و باید برم دخترم را از سرویس بگیرم.. بدو بدو و بدون لباس گرم و درست و حسابی در رو به هم زدم و رفتم سر کوچه و بچه رو از سرویس گرفتم و وقتی برگشتم با در بسته و قفل شده خونه روبرو شدم.. سرما هم جوری بود که نمی شد بیرون وایسم.. یادم افتاد که حتی موبایلم هم با خودم نیاورده ام.. اینور خونه اونور خونه.. هی گشتم.. درهای پشت ساختمون... پنجره ها... نخیر! همه جا قفل بود و بسته.. من در حالی که سرما داشت هر چه بیشتر در مغز استخوانم نفوذ می کرد درمانده توی خیابون مونده بودم.. البته تنهای تنها که نه با یک بچه!! با حساب سریعی متوجه شدم بیشتر از این نمی تونم تو خیابون بمونم به اضافه اینکه تلفن محل کار شوهرم رو هم حفظ نیستم و تا اومدن او چهارپنج ساعت دیگه مونده.. تنها راه ممکن به نظرتون چی می تونست باشه؟ رفتم در خونه تنها همسایه ای که چند تا کلمه باهاش صحبت کرده بودم یعنی همونها که صبح گلگیر ماشینشونو مچاله کرده بودم! در که زدم فکر کردند باز اومده ام در مورد تصادف صحبت کنم ولی به زودی متوجه شدند دسته گل تازه ای به آب داده ام!!! از قیافه هاشون معلوم بود که براشون واضح و مبرهن شده با آدم خطرناک و دردسر سازی همسایه شده اند.. بقیه ماجرا چیزی نبود جز اینکه یک ساعتی در منزل اونها موندم تا قفل ساز اومد و در رو برای من باز کرد..
حالا اینو برای چی تعریف کردم؟؟ خودمم نمی دونم همینطوری یادم افتاد گفتم شما هم خوبه در جریان باشین.
عکسهایی از دیسنی لند کالیفرنیا رو می گذارم..که شعارش اینه نوشته:
The Happiest Place in the world
واقعا شادترین جای دنیا کجاست؟











هیچ نظری موجود نیست:

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...