۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

کسی نمی تونه پیامی بنویسه!!


یکی از نادلپذیرترین خصلت‌های زمانه‌ی ما، شاید این باشد که کسی حوصله‌ی «شنیدن» ندارد و اغلب اگر گفتگویی هم – به ظاهر – در‌می‌گیرد، بیشتر از این باب است که بتوانیم حرف خود را بزنیم و نه آن که پاسخ گفتار طرف مقابل را پس از شنیدن سخنش بدهیم! این وبلاگ هم ظاهرا از این قاعده مستثنا نیست!! واینجا جز خودم کسی نمی تواند حرفی بزند یا در مورد مطالب اظهار نظری بکند.امیدوارم بتوانم با بکار گیری کل دانش نه چندان زیادم این مشکل رو حل کنم...
پانویس: فکر کنم مشکل حل شد و میشه پیام گذاشت:)

می خواهید شازده کوچولو رو یک بار دیگه بخونید؟




"شازده کوچولو را نمی دانم چرا خداوند ننوشته است، و اصولا در این مورد خیلی مطمئن نیستم، نمی دانم چرا با وجود اینکه خیلی باآثار قلمی خداوند ارتباط ندارم، فکر می کنم هر اثر مهمی را باید ایشان نوشته باشند. شازده کوچولو یک پنجره است برای نفس کشیدن، در سن ده سالگی، بیست سالگی، سی سالگی، پنجاه سالگی، و بعد از آن را خبر ندارم..."
"ابراهیم نبوی
برای خواندن روی لینک زیر کلیک کنید


۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

بی تفاوت


وقتي در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاري روي صندلي راحتي‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشي که اورا در نظر من بزرگ جلوه مي‌داد به رويم نگريست و آن وقت مثلِ اين که صداي به هم خوردن پنجره‌ها ناگهان او را از خوابِ رويا بار و شيريني بيدار کرده باشد آهسته گفت:«عجب!... شما هستيد، بفرماييد، خواهش مي‌کنم بفرماييد.»با اندوه پيش رفتم، قدم‌هايم مرا مي‌کشيدند، انتظار نداشتم که بعد از يک هفته دوري و قهر اين‌قدر بي‌تفاوت مرا استقبال کند. فکر مي‌کردم با همة کوششي که او براي پنهان کردنِ احساساتش مي‌کند باز من خواهم توانست بعد از يک هفته، در اولين ديدار بارقة ضعيفي از شادي و خوش‌بختي آني را در چشمانِ او بيدار کنم و با اين همه ترسيدم به چشمانش نگاه کنم. ترسيدم در چشم‌هاي او با سنگي روبه‌رو شوم که بر روي آن هيچ نشاني از آن‌چه که من جست‌وجو مي‌کردم نقش نشده باشد. پيش خودم فکر کردم:من نبايد مثلِ هميشه تسليم او باشم، من مي‌خواهم حرف‌هايم را بزنم و او بايد گوش بدهد، او بايد جواب بدهد، من او را مجبور مي‌کنم، و در تعقيب اين فکر با اطمينان و اندکي خشونت در مقابلش ايستادم.«مي‌داني که براي چه آمده‌ام؟!»مثلِ بچه‌ها خنديد. شايد به من و شايد براي اين‌که در مقابل حرف‌هاي من عکس‌العمل خُرد کننده‌اي نشان داده باشد. آن‌وقت درحالي که با يک دست صندلي روبه‌رو را نشان مي‌داد و با دستِ ديگرش کتابِ قطوري را که به روي زانوانش گشوده بود مي‌بست و گفت: «البته که مي‌دانم، البته، حالا اول بهتر است کمي بنشينيد و خودتان را گرم کنيد، اين‌جا، نزديک بخاري.»وقتي روي نيمکت نشستم فکر کردم که او چرا مي‌کوشد تا با تکرار کلمة «شما» بين من و خودش ديواري بکشد.آه، بعد از يک سال، بعد از يک سال، من هنوز براي او «شما» بودم. بعد از گذشتنِ روزها و ساعاتي که در آن حال «من و او» ديگر وجود نداشته‌ايم بعد از لحظات پيوند، بعد از لحظات يکي بودن و يکي شدن.آن وقت از خودم پرسيدم: چه مي‌خواهي بگويي، با اين ترتيب و با صداي بلند، بي‌آن‌که خودم توجهي داشته باشم تکرا کردم:«با اين تريب.»و صداي او را شنيدم:«حالا مي‌توانيم شروع کنيم.»سرم را بلند کردم. در آن لحظه آماده بودم تا چون درياي ديوانه‌اي در مقابلِ او طغيان کنم و به روش بيايم. پنجه‌هايم را گشودم، در لبانم لرزشي پديد آمد، در جاي خود اندکي به جلو خزديم، مي‌خواستم فرياد بزنم:«که چه؟ چرا به من راه نمي‌دهي؟ چرا مثل ديواري در مقابلم ايستاده‌اي؟ يا راهم بده، يا راهم را باز کن، يکي از اين دوتا. هيچ‌وقت نمي‌گويي که از من چه مي‌خواهي، هيچ‌وقت ندانستم که براي تو چه هستم. بگو، فقط يک کلمه، آن وقت من خوش‌بخت خواهم شد، حتي اگر کلمة تلخي باشد.شايد اولين کلمات هم از ميانِ لبانم بيرون آمدند، اما بغض گلويم را فشرد و نگاه او، نگاه او که مانند قهقهة مردگان از سرماي وحشت‌انگيز و تمسخر‌آلودي لبريز بود، دهانم را بست و پلک‌هايم را به زير انداخت. خجلت‌زده درونم را نگاه کردم و آهسته زير لب گفتم: «آه ديوانه، ديوانه!»نگاهم از روي انگشتانِ لرزانم به پايين خزيد و به روي گل‌هاي رنگارنگِ فرشِ قالي، نوک کفش‌هاي او، زانوانِ لاغرش که طرحِ آن از پشتِ شلوار به خوبي هويدا بود، افتاد؛ و بالاتر، دستش که بي‌رنگ و باريک بود و دستة عينک رابا هيجان مي‌فشرد، سينه‌اش که زندگي در پشت آن گويي بالبخند - خاموشي «زندگي» را مي‌نگريست و چانة محکم و لب‌هاي لرزانش، و نمي‌دانم چرا بي‌هوده آرزو کردم که بروم، به جاي دوري بروم و همه چيز را فراموش کنم.او از جايش بلند شد و درحالي که با قدم‌هاي کشيده‌اش به سوي من مي‌امد گفت: «و بالاخره هيچ چيز معلوم نشد!»سرم را با بي‌اعتنايي نوميدانه‌اي تکان دادم.«چه چيز را بگويم چه چيز را؟»به نظرم رسيد که آن چه مرا رنج مي‌دهد از او جداست، چيزي است در خودِ من و چسبيده به دنياي تاريک من و افزودم:«قضيه خيلي يک‌طرفي است نه، من اشتباه مي‌کنم من بايد بروم و به تنهايي فکر کنم.»آن‌وقت او دست‌هايش را گذاشت روي شانه‌هاي من و روي صورتم خم شد. نفس‌اش داغ بود. گونه‌‌هاي لاغر و پيشاني بلندش را به گونه‌ها و پيشاني من ماليد و در همة اين احوال من بوي تنش را با عطش تنفس مي‌کردم و دنياي من در ميان آن بازوانِ مطمئن و در عمق آن چشم‌هاي خاکستري و سرد، رنگ مي‌گرفت.«اگر يک کمي از خودمان بيرون بياييم شايد بتوانيم اطراف‌مان، و ديگران را هم ببينيم.»«عزيز من، کلمات خيلي زيبا و در عين حال خيلي تو خالي هستند. مي‌فهمي چه مي‌خواهم بگويم، بهتر نيست که قضاوت‌مان را نسبت به اشخاص، خارج از حدود دنياي مسخرة کلمات تنظيم کنيم؟»آه، او پيوسته با اين فلسفه‌ها مرا گم‌راه مي‌کرد. انديشيدم چه مي‌خواهد به من بگويد. آيا دوستم دارد؟!اين اولين ادراکم از گفته‌هاي او بود. بي‌آن‌که به مقصود حقيقي او توجه داشته باشم، هيچ‌وقت راجع به گفته‌هاي او عميقانه فکر نمي‌کردم. از اين کار مي‌ترسيدم و پيوسته در همة حرکات و گفته‌هاي او به دنبال يک اعتراف مي‌گشتم، اعترافي که به آن احتياج داشتم، مي‌خواستم راحت بشوم و او زيرکانه با من بازي مي‌کرد.با هيجان دست‌هايم را به دور گردنش حلقه کردم:«دوستم داري، نه؟ دوستم داري؟»و در آن حال دلم مي‌خواست که از فرط شادي گريه کنم، اما او خودش را با اندکي تاثر و حالت رميده‌اي از ميانِ بازوانِ من بيرون کشيد، به سوي ديگر اتاق رفت و در مقابل گنجة کتاب‌ها ايستاد.«همه‌اش حساب مي‌کني، همه‌اش به خودت فکر مي‌کني.»و آن وقت با هيجان به‌طرف من برگشت.«بيا انسان بشويم، بزرگ بشويم، دوست داشتن و دوست داشته شدن رابه وجود بياوريم.»آه. دنياي او براي من قابل لمس نبود. دنياي او براي من جسميت نداشت. مي‌دانستم که چه مي‌خواهد و چه مي‌گويد. مي‌دانستم که فقط مي‌خندد، فقط مي‌خندد، فقط مي‌خندد به همه‌چيز و به همه‌کس، حتي به خودش. اما من نمي‌توانستم مثل او باشم، مي‌خواستم فرياد بزنم:«دستم را بگير و با خودت ببر به هرکجا که مي‌خواهي، شايد يک روز بتوانم با تو به آن‌جا برسم.»اما احساس کردم که قدم‌هايم در سستي و رکودِ وحشتناکي فرو رفته‌اند، حس کردم که قدم‌هايم مرا ياري نمي‌کنند. من هنوز در تارهاي ابريشمين زندگي اسير بودم، مثلِ صدها و هزارها انسان ديگر، به آن اوج رسيدن، به آن وارستگي و بي‌نيازي رسيدن...آه، شايد همة سال‌هاي عمرم کافي نبودند و من بي‌هوده تلاش مي‌کردم: بي‌هوده تلاش مي‌کردم تا او را به سطحِ زمين به آن جايي که خودم زندگي مي‌کردم باز گردانم.از مقابل گنجة کتاب‌هايش برگشت و کنارِ من ايستاد. مثلِ شيطاني تاريک و وسوسه‌انگيز بود.«گفتي اين آخرين بار است که به ديدنِ من مي‌آيي، نه؟»قلبم لرزيد. نمي‌خواستم او به همين آساني اين دوري و گسستن را قبول کند، دلم مي‌خواست دستم را بگيرد و مرا به خودش بفشارد و در صدايش اندوهي باشد و بگويد «تو اين کار را به‌خاطر من نخواهي کرد»، اما او خاموش بود. صورتم را به طرفِ تاريکي برگرداندم و نوميدانه گفتم:«اين طور تصميم گرفته بودم.»«وحالا چه‌طور؟»بيش‌تر به طرفم خم شد. آه، او نزديکِ من بود، زندگي من بود و من ديگر چه مي‌خواستم؟«حالا، حالا،...آه، نمي‌دانم!»شايد او همين را مي‌خواست، همين تزلزل و ترديد را و من او را کشف نمي‌کردم. اين خيلي دردناک بود. آن‌وقت او با اطمينان برخاست.«شام را با هم مي‌خوريم.»من ساعتم را نگاه کردم، هشت و نيم بود و انديشيدم:«نبايد تسليم بشوم، نبايد مغلوب بشوم.»و در همان حال گويي او با نگاهش به من مي‌گفت:«دختر کوچولوي احمق، فتح و شکست چه معني دارد...آيا دوست داشتن براي تو کافي نيست؟»«البته شام مي‌خوريم، اما بعد...»و او با خون‌سردي گفت:«بعد هر طور که دلت مي‌خواهد رفتار کن.»«من اين‌جا نمي‌مانم.»و فقط اين حرف را زدم تا او بگويد «بمان» و لااقل يک‌بار از من با «کلمه»، کلمه‌اي که در گوش من صدا مي‌کند، چيزي خواسته باشد.«اما او خنديد، خنده‌اش رنجم مي‌داد، چون مي‌دانستم که همه چيز را در من مي‌خواند.»«البته اگر بخواهي، مي‌روي.»من بي‌آن‌که خودم بخواهم التماس مي‌کردم با جملاتي که هيچ مفهوم ديگري جز تضرع نداشت و او...او مرا خُرد و مغلوب مي‌کرد، بي‌آن‌که لحظه‌اي از آن اوجِ بي‌نيازي پايين آمده باشد.آهسته گفتم:«نه، اگر تو بخواهي مي‌مانم...و در غير اين صورت...»نگاهش را با دقت به چشمان من دوخت، مثل اين‌که مي‌خواست بگويد: «بازي نکن، من دست تو را خوانده‌ام، و با لحن کنايه‌آلودي گفت:«من عادت نکرده‌ام امر کنم. به‌خصوص در مقابلِ خانمي... تو مي‌داني که در اين مورد خودت بايد تصميم بگيري.»ميز کوچکش را جلو کشيد.«شراب خوبي هم در خانه داريم.»من مي‌دانستم که تسليمم و تلاشي نکردم. هيچ‌چيز نگفتم. مي‌ترسيدم که تا مرحلة زنِ حساب‌گري تنزل کنم.در مقابلِ من پشتِ ميز نشست و درحالي که جام را پُر مي‌کرد به شوخي گفت:«آن‌هايي که با زبان‌شان به آدم فحش مي‌دهند با قلب‌شان آدم را نوازش مي‌کنند.»و با لبخند پُرمعنايي به صورت من نگاه کرد.شب تاريک و سنگين بود و آتش در بخاري با زمزمة ملايمي شعله مي‌کشيد. خسته و نااميد سرم را بلند کردم و اطراف را نگريستم. همه‌اش کتاب، کتاب، کتاب، همة ديوارها از قفسه‌هاي کتاب پوشيده شده بود و او در ميان اين همه کتاب زندگي مي‌کرد.و ناگهان حس کردم که او برايم سنگين و غيرقابل درک است. نمي‌توانم تحملش کنم، حس کردم که از او دورم. آن‌وقت سرم را در ميان دو دست گرفتم و به تلخي گريستم.«آه خداي من، پس من چه بايد بکنم؟»و او با خون‌سردي گفت:«دوستِ کوچکِ من نوشيدني‌ات را بخور، آن‌وقت مي‌رويم در آن اتاق دراز مي‌کشيم و من براي تو قصه مي‌گويم.»سرم را بلند کردم. چيزي در چشم‌هايش مي‌سوخت. حس کردم که پلک‌هايم داغ و سنگين مي‌شوند. رويايي روي پيک‌هايم ايستاده بود. شب در ظلمت نفس مي‌کشيد، اما به نظرم رسيد که از پشت شيشه‌هاي پنجره آفتاب به درون اتاق نفوذ مي‌کند...
دي ماه 1336از کتاب شناخت‮نامه فروغ

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

کانادا


وقتی به کانادا میای خیلی چیزها برات جدیدن ولی بعد از مدتی همچین به اونها عادت می کنی که فراموش می کنی اینها برات عجیب، غیر عادی و یا حتی غیر قابل قبول بودن. این هم لیستی از بعضی چیزها که ما بعد از چند ماه که اینجا بودیم بهشون عادت کردیم:
توالت بدون شیلنگ آب
خریدن الکل جات از"LCBO"بدون نگرانی
کوتاه شدن موی آقایون به دست خانمها و موی خانمها به دست آقایون
آرایشگاه مختلط
اتوبوس مختلط
بی حجابی
اینترنت بدون فیلتروپرسرعت
دادن ۲۰۰ دلار یا بیشتردر ماه برای بیمه ماشین
خرید کردن با کارت اعتباری (Credit Card)
خوردن بستنی در مک دونالد
خوردن غذای چینی در مندرین
موسیقی در فروشگاههای لباس
پس دادن لباس چند روز بعد از خرید
قیمت بنزینی که هرروزتغییر می کنه
رانندگی توی ماشینی که زیر باسنت گرمکن داره که ... یخ نکنه
خرید قهوه بدون پیاده شدن از ماشین Drive Through
فروشگاه ایرانی ای که هم توش غذای گرم می فروشن، هم نون بربری، هم کله گوسفند، هم قلیون، هم ترشی لیته، هم بادمجون درشت
روز پیژامه پوشی Pajamas Day توی مدرسه که معلمها و بچه ها با پیژامه میان مدرسه
تعطیلی شنبه و یکشنبه به عنوان تعطیلی آخر هفته
اجاق گاز برقی
خشک کن لباس
ماشین بدون دزدگیر
نشستن بچه روی پای مامانش توی ماشین ممنوع
خوردن قهوه درTim Horton

خریدن یک عالمه جعبه دستمال کاغذی چون بهش حراج خورده
عدم وجود دعواهای خیابانی
نبود گربه ولگرد
حمل دوچرخه به وسیله اتوبوسهای شرکت واحد با نصب در جلوی اتوبوس
دکتر مجانی
دیدن به وفور چشم بادومی ها
پارکی که وسطش وسایل آب بازی گذاشتن
دیدن یکی از عجایب هفت گانه طبیعی(آبشارنیاگارا)
جشن هالووین Halloween وتزئینات خونه ها وقت هالووین
مدرسه ابتدایی ای که اندازه حیاطش از دوتا زمین فوتبال بزرگتره

یه کار برای من سراغ ندارین؟


روزهای خیلی عجیبی هستند....تقریبا دیگه هیچ خبری و اتفاقی اونطور که باید خوشحالم نمیکنه....شده ام مثل منشی مطب دندان پزشکی که سرگرمی اش خواندن "آشیان پاشیدگان" و "من همسر دوم بودم" است!همه چیزبه همراه من در ابتذال کامل پیش می رود!اما خودم را بابتش سرزنش نمی کنم!چون فعلا نمی تونم این وضع را تغییر دهم!

یک اجرای زنده

اینو ببینید من که خیلی دوست داشتم
Al Bano & Romina Power

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

قالب وبلاگ

می خواستم یک قالبی رو انتخاب کنم برای این بلاگ. با ترس و لرز یک چند تا چیز رو عوض کردم و حالا اینی شده که میبینید... ولی خیلی خالیه نه؟
دوست دارم یه عکس بزارم این بالا ولی هنوز نمی دونم چه عکسی خوبه؟عکسی از تخت جمشید؟ گرچه خیلی باشکوهه ولی با محتوای نه چندان با شکوه بلاگ جور در نمی یاد آخه ما تا ولمون می کنن میریم سراغ تخت جمشید و کورش و خشایارشا... عکسایی از طبیعت اینجا؟ یا ایران؟
مسئله گذاشتن یه موسیقی هم بالاخره با کلی تفکر و کمک گرفتن حل شد صدای آشنایی از فرهاد... یه شب مهتاب...

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

یه شب مهتاب

یه موسیقی از فرهاد, برای دانلود روی لینک زیر کلیک کنید
توضیح اینکه در rapidshareروی قسمت free user کلیک کرده و 30 ثانیه منتظر بمانید و بعد saveکنید.

از یک جهان سومی

بعضی سوختن ها جوری هستند که تو امروز میسوزی، اما فردا دردش را حس میکنی....داستان کیفیت زندگی و "رشد" آدمها در جاهایی که " جهان سوم" نامیده میشوند، مثل همین جور سوزش هاست ...از هر دوره که میگذری، میسوزی و در دوره بعد دردش را میفهمی...
در همان گوشه دنیا که "جهان سوم" نامیده میشود، شادی های کودکی درجه سه است ، ولی دغدغه ها جدی و درجه یک... شادی کودکیمان این است که کلکسیون " پوست آدامس" جمع کنیم...یا بگردیم و چرخ دوچرخه ای پیدا کنیم و با چوبی آن را برانیم... توپ پلاستیکی دو پوسته ای داشته باشیم و با آجر، دروازه درست کنیم و در کوچه های خاکی فوتبال بازی کنیم... اما دغدغه هایمان ترسناک تر بود...اینکه نکند موشکی یا بمبی، فردا صبح را از تقویم زندگی ات خط بزند... تکلیفهای حجیم عید .... یا کتابهایی که پنجاه سال بود بابا در آنها آب و انار میداد...اینکه از امروز که 15 سال داری، باید مثل یک مرتاض روی کتابهای میخی مدرسه ات دراز بکشی و تا هجده نوزده سالگی همانجا بمانی... بترسی از این که قرار است چند صفحه پر از سوالات "چهار گزینه ای" ، آینده تو ، شغل تو ، همسر تو و لفب تو را تغیین کند.... تو فقط سه ساعت برای همه اینها فرصت داری...
اگر جهان سومی باشی، استاندارد و مقیاس های تمام اجزای زندگی تو، جهان سومی میشود... اینکه در سال چند بار لبخند میزنی...در روز چند بار گریه میکنی...راهی که تو را به بهشت و جهنم میرساند... و حتی جنس خدای تو هم جهان سومیست...
در این دنیای عجیب، دیدن دست برهنه یک زن هم میتواند براحتی تو را خطاکار کند و قلبت را به تپش وادارد...در این دنیا "سلام " به غریبه و بی دلیل، نشانه دیوانگیست... لبخند بی جای زن هم دلیل فاحشگی اوست...
گاهی فکر میکنی که به سرزمین جهان اولی ها مهاجرت کنی تا از جهان سومی بودن رها شوی...اما میفهمی که با مهاجرتت شادی ها، دغدغه هاو معیارهایت هم با تو سفر میکنند... گاهی میمانی که این جهان سوم است که کیفیت تو را تعیین میکند یا اینکه "تو " جهان سوم را درست میکنی؟

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

قصه مرغان و کوه قاف

قصه را كه ميداني؟
قصه مرغان و کوه قاف را
قصه رفتن و آن هفت وادی صعب را
قصه سیمرغ و آینه را
قصه نیست، حکایت تقدیر است که بر پیشانیم نوشته اند.
اما چه کنم با هدهدی که از عهد سلیمان تا امروز ، هر بامداد صدایم می زند..
و من همان گنجشک کوچک عذر خواهم که هر روز بهانه ای می آورد.
بهانه های کوچک بی مقدار..
بهار که بیاید دیگر رفته ام.
و پری به یادگار برایت خواهم گذاشتم...

و این دل گفته فروغ که شنیدنش خالی ازلطف نیست

آه ای زندگی... منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم...

اصلا تو این لحظه انگار زندگی جریان نداره.
بهترآنست که رنگ را بردارم و روی تنهایی خود نقش مرغی بکشم!

گریز و درد


رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسۀ پر حسرت تو را
با اشک های دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
رفتم، مگو، مگو که چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پردۀ خموشی و ظلمت، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابه لای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی توفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعلۀ آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
فروغ فرخزاد
اهواز - مهر 1333

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

دریاچه سیمکو


اینهم تصاویری از دریاچه سیمکوSimco Lake




آبشار نیاگارا




نیاگارا در فاصله 120 کیلومتری تورنتو در استان اونتاریوNiagara Fall































آلبرتا


Geraldine Lakes
دودریاچه در شمال فورت مک موری استان آلبرتا واقع در غرب کانادا

یک امتحان برای شروع

این را برای امتحان می نویسم اولین روزی است که این وبلاگ رو ایجاد کردم

درباره من

Fort McMurray, Alberta, Canada
آن‌ها که مرا می‌شناسند، می‌دانند اگرچیزی به دلم بنشیند با دیگران تقسیمش می‌کنم. آخر در میان این همه زشتی، چه خوب است وقت بشود هر چند روزی یک بار، هر آن‌چه چنگی به دل زده است را آدم جایی بگذارد برای پیشکش...